آرام وارد شوید
از همه جا و همه کس 
قالب وبلاگ
نويسندگان
لینک دوستان

تبادل لینک هوشمند
برای تبادل لینک  ابتدا ما را با عنوان آرام وارد شوید و آدرس zirak.LXB.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.





پيوندهای روزانه

 

یکی از دوستام تعریف می کرد : “با اتوبوس از یه شهر دیگه داشتم میومدم یه بچه ء ۵-۶ ساله رو صندلی جلویی بغل مامانش یه شکلات کاکایویی رو هی میگرف طرف من هی میکشید طرف خودش. منم کرمم گرفت ایندفعه که بچه شکلاتو آورد یه گاز بزرگ زدم!بچه یکم عصبانی شد ولی مامان باباش بهش یه شکلات دیگه دادن.خیلی احساس شعف میکردم که همچین شیطنتی کردم.

یکم که گذشت دیدم تو شکمم داره یه اتفاقایی میوفته.رفتم به راننده گفتم آقا نگه دار من برم دستشویی.

خلاصه حل شد.یه ربع نگذشه بود باز همون اتفاق افتاد.دوباره رفتم…سومین بار دیگه مسافرا چپ چپ نیگا میکردن.

اینبار خیلی خودمو نگه داشم دیدم نه انگار نمیشه رفتم راننده گفت برو بشین ببینیم توام مارو مسخره کردی…

رفتم نشستم سر جام از مامان بچه پرسیدم ببخشید این شکلاته چی بود؟

گفت این بچه دچار یبوسته، ما روی شکلاتا مسهل میمالیم میدیم بچه میخوره!!!خلاصه خیلی تو مخمصه گیر کرده بودم.خیلی به ذهنم فشار آوردم بالاخره به خانومه گفتم ببخشید بازم ازین شکلاتا دارین؟گف بله و یکی داد..رفتم پیش راننده گفتم باید اینو بخورین. الا و بلا که امکان نداره دستمو رد کنین.خلاصه یه گاز خوردو من خوشحال اومدم سر جام . ده دقیقه طول نکشید راننده ماشینو نگه داشت!!!منم پیاده شدم و خوشحال از نبوغی که به خرج دادم! یه ربع بعد باز ماشینو نگه داشت…! بعد منو صدا کرد جلو گفت این چی بود دادی به خورد من؟ گفتم آقا دستم به دامنت منم همین مشکلو داشتم! کار همین شکلاته بود!شما درکم نمیکردین! خلاصه راننده هر یه ربع نگه میداشت منو صدا میکرد میگفت هی جوون! بیا بریم!

نتیجه اخلاقی : وقتی دیگران درکتون نمی کنند ، یه کاری کنید درکتون کنند.!!!
[ یک شنبه 14 آبان 1391برچسب:شکلات , اتوبوش , شکم درد , بچه , ] [ 23:11 ] [ زیرک ]

 مردی زیر باران از دهکده کوچکی می گذشت . خانه ای دید که داشت می سوخت و مردی را دید که وسط شعله ها در اتاق نشیمن نشسته بود


مسافر فریاد زد : هی،خانه ات آتش گرفته است! مرد جواب داد : میدانم

مسافر گفت:پس چرا بیرون نمی آیی؟

مرد گفت:آخر بیرون باران می آید . مادرم همیشه می گفت اگر زیر باران بروی ، سینه پهلو میکنی

زائوچی در مورد این داستان می گوید :

خردمند کسی است که وقتی مجبور شود بتواند موقعیتش را ترک کند

[ چهار شنبه 29 شهريور 1391برچسب:مسافر , خردمند , کلبه , داستان, ] [ 13:42 ] [ زیرک ]

آرام وارد شوید

اطمینان قلبی

سوار هواپیما شد. می رفت تا در کنفرانس دیگری شرکت کند؛ تا مردمان را به سوی خدا بخواند. او یک مبلغ دینی بود. هواپیما از زمین برخاست. ابری آسمان را پوشاند.

اندکی بعد، صدایی از بلندگو به گوش رسید،« طوفان در پیش است.» موجی از نگرانی به دل ها راه یافت،

طوفان شروع شد؛ طولی نکشید که هواپیما مانند چوب پنبه بر روی دریایی خروشان بالا رفت و دیگر بار فرود افتاد. او نیز نگران شده بود؛ اظطراب به جانش چنگ انداخت. تازه می فهمید به آنچه خود به مردم می گوید ایمانی ضعیف دارد. همه آشفته بودند. ناگاه نگاهش به پسرکی افتاد خردسال ؛ آرام و بی صدا نشسته بود و کتابش را می خواند؛ ابدا اضطراب در دنیای او راه نداشت؛ بالاخره هواپیما از چنگ طوفان رها شد و به مقصد رسید . مسافران، شتابان هواپیما را ترک کردند اما او همچنان  بر جای خویش نشست. می خواست راز این آرامش را بدان .... ادامه مطلب لطفا ...  نظر فراموش نشه لطفا...

 


ادامه مطلب

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

خداوند به جبرئیل فرمود:”به کهکشان برو و مشتی خاک بر گیر و بیا؛میخواهم آدم رابیافرینم.”جبرئیل رفت و همه کهکشان را گشت؛اما خاکی پیدا نکرد.هیچ کس به او خاک نداد.نه ناهید که عروس آسمان بود و نه بهرام؛جنگاور چرخ؛ نه عطارد که منشی افلاک بود و نه مشتری. نه کرسی فلکی.و نه کیوان مرزبان دیر هفتمین.هیچ یک به جبرئیل کمک نکردند.جبرئیل دست خالی و شرمنده نزد خدا برگشت.خدا گفت:”به زمین برو که در این کهکشان او از همه بخشنده تر است.”

 

جبرئیل نزد زمین آمد .زمین               بقیه ادامه مطلب ....    اگه جالب بود نظر یادت نره

 

 

 


ادامه مطلب
[ جمعه 5 خرداد 1391برچسب:, ] [ 22:57 ] [ زیرک ]

 آرایشگری سالها بود که  بچه‌دار نمی‌شد. او نذر كرد كه اگربچه‌دار شود، تا یك ماه سر همه مشتریان را به رایگان اصلاح كند.

 بالاخره خدا خواست و اوبچه‌دار شد! روز اول یك شیرینی فروش ایتالیائی وارد مغازه شد

. پس ازپایان كار، هنگامیكه قناد خواست پول بدهد، آرایشگر ماجرا را به او گفت. فردای

 آن روز وقتی آرایشگر خواست مغازه‌اش را باز كند، یك جعبه بزرگ شیرینی

 و یك كارت تبریك و تشكر از طرف قناد دم در بود.

روز دوم یك گل فروش هلندی به او مراجعه كرد و هنگامی كه خواست حساب كند،

آرایشگرماجرا را به او گفت. فردای آن روز وقتی آرایشگر خواست مغازه‌اش راباز كند، یك

دسته گل بزرگ و یك كارت تبریك و تشكر از طرف گل فروش دم در بود. روز سوم یك مهندس

ایرانی .............. ادامه مطلب


ادامه مطلب
[ شنبه 16 ارديبهشت 1391برچسب:, ] [ 1:56 ] [ زیرک ]

روزگاری یک کشاورز در روستایی زندگی می کرد که باید پول زیادی را که از یک پیرمرد قرض گرفته بود، پس می داد.

کشاورز دختر زیبایی داشت که خیلی ها آرزوی ازدواج با او را داشتند. وقتی پیرمرد طمعکار متوجه شد کشاورز نمی تواند پول او را پس بدهد، پیشهاد یک معامله کرد و گفت اگر با دختر کشاورز ازدواج کند بدهی او را می بخشد، و دخترش از شنیدن این حرف به وحشت افتاد و پیرمرد کلاه بردار برای اینکه حسن نیت خود را نشان بدهد گفت: اصلا یک کاری می کنیم، من یک سنگریزه سفید و یک سنگریزه سیاه در کیسه ای خالی می اندازم، دختر تو باید با چشمان بسته یکی از این دو را بیرون بیاورد. اگر سنگریزه سیاه را بیرون آورد باید همسر من بشود و بدهی بخشیده می شود و اگر سنگریزه سفید را بیرون آورد لازم نیست که با من ازدواج کند و بدهی نیز بخشیده می شود، اما اگر او حاضر به انجام این کار نشود باید پدر به زندان برود.

این گفت و گو در جلوی خانه کشاورز انجام شد و زمین آنجا پر از سنگریزه بود. در همین حین پیرمرد خم شد و دو سنگریزه برداشت. دختر که چشمان تیزبینی داشت متوجه شد او دو سنگریزه سیاه از زمین برداشت و داخل کیسه انداخت. ولی چیزی نگفت!

سپس پیرمرد از دخترک خواست که یکی از آنها را از کیسه بیرون بیاورد.

تصور کنید اگر شما آنجا بودید چه کار می کردید؟  قبل از اینکه به ادامه مطلب بروید کمی فکر کنید حالا ادامه مطلب

                                      جان من نظر بده 


ادامه مطلب
[ سه شنبه 5 ارديبهشت 1391برچسب:داستان آموزنده , ] [ 15:50 ] [ زیرک ]

آرزو

 یک زوج بر سر یک چاه آرزو رفتند، مرد خم شد ، آرزوئی کرد و یک سکه به

داخل چاه انداخت.زن هم تصمیم گرفت آرزوئی کند ولی زیادی خم شد و ناگهان

به داخل چا ه پرت شد

مرد چند لحظه ای بهت زده شد بعد لبخندی زد و گفت:

” این واقعا” درست کار میکنه !!!!”.

 

[ سه شنبه 5 ارديبهشت 1391برچسب:آرزو, ] [ 8:13 ] [ زیرک ]

به نظرت خدا مهربون نیست ؟

جيني دختر کوچولوي زيبا و باهوش پنج ساله اي بود که يک روز که همراه مادرش براي خريد به مغازه رفته بود، چشمش به يک گردن بند مرواريد بدلي افتاد که قيمتش 5/2 دلار بود،چقدر دلش اون گردنبند رو مي خواست.پس پيش مادرش رفت و از مادرش خواهش کرد که اون گردن بند رو براش بخره.

مادرش گفت : خب! اين گردنبند قشنگيه، اما قيمتش زياده،اما بهت ميگم که چکار مي شه کرد! من اين گردنبند رو برات مي خرم اما شرط داره : '  بقیه ادامه مطلب ..............


ادامه مطلب
[ یک شنبه 3 ارديبهشت 1391برچسب:, ] [ 23:23 ] [ زیرک ]
صفحه قبل 1 صفحه بعد

لينك باكس ها

.: Weblog Themes By Pichak :.

درباره وبلاگ

مقدمتان گل باران
امکانات وب